اینجا جایی برای خوندن نیست



۱. داشتیم بوس میکردیم همدیگه رو، شاید یکم پر شور تر از قبل. دستشو کرد توی پیرهنم. استرس گرفتم و فهمید، گفت دوست نداری؟ گفتم نه و خودمو کشیدم عقب

۲. شب اولی بود که پیش هم میخوابیم، من هیچ وقت اون شب رو یادم نمیاد، خووش میگفت که لامپا روشن بود، میگفت که بوسم میکرده که یه دفعه لب گرفته. من بلد نبودم ولی خب همکاری کردم.

۳. توی پارک بودیم، دوروز بود اومده بود و نشده بود همدیگه رو خوب بوس کنیم. فکر کنم تنها بغلمون تو فرودگاه بود. یادم نمیاد دیگه. همیشه دست همدیگه رو میگرفتیم. حتی جلوی دوستامون. اینجور میپسندید. یادمه دوستش جلو میرفت ما عقبش دستامونو گرفته بودیم. بعد بهش گفت آدم مگه تو زندگی چی میخواد تو این شهر؟ یه کار خوب، یکی که دستش الان تو دستامه. داشتم میگفتم، تو پارک بودیم، شب بود، تاریک بود. آها، شب قبلش تو حافظیه جلو دوربین نشسته بودیم که حواسمون به دوربین نبود. داشتیم عکس میگرفتیم با دوربینش، فال ام میگرفتیم، یهو یه چی گفت، دستشو گرفت جلو دهنامون و سریع همو بوس کردیم که نگهبانی اومد و بهمون گفت رعایت کنید:)))

داشتم میگفتم. تو پارک بودیم، شب بود، تاریک بود، رفتیم سمت اون سخره نوردی بچه گونهه، اون گوشه و بهو دیدم صورتمو گرفت و لب گرفتیم از هم. بعد که تموم شد گفت آخیییش، اگر نمیبوسیدمت و میرفتم نابود میشدم‌‌.

عاشق بودیم یا هورمونامون باد کرده بود؟


میدونی؟! خسته شدم، خیلی خسته شدم.

انگار که تشنه توجه باشم، انگار که بخوام تو مرکز توجه باشم و وقتی مردم بهم بی توجه ان احساس پوچی بهم دست میده. وقتی کسی نباشه که باهاش حرف بزنم یا ازم احوالی بپرسه اط خودم خسته میشم.

من از خودم خسته م. از اینکه برونگرا ام. از اینکه آدما برام مهمن. از اینکه نگرانشون میشم. از اینکه بهشون پیام میدم خستم. خسته م از خودم

خیلی خسته م از خودم. از اینکه شکاک شدم خستم. از اینکه برای کسی اهمیتی ندارم خستم. از اینکه هنوز ازدواج نمیکنم خسته م. از اینکه بابای فروشنده جوون سوپر پایینی فوت شده هم خسته م. از اینکه یکی که شرایطش حوب نیست از پیش ما رد میشه و دلم میسوزه خستم. از اینکه شرایط مالیم افتضاحه خستم. از اینکه برای آدما مهم نیستم و آدما تماما برام مهمن خستم. خستم از خودم خیلی خیلی خیلی خیسته. از اینکه به زینب پیام میدم و ده ساعت بعد تر جواب میده و بعد میگه آخه دارم منچ بازی میکنم خسته م. از اینکه اون برام مهمه ولی من نیستم خستم. از اینکه وقتی ازدواج میکنن کلا فراموشت میکنن خستم. از اینکه فاطمه سادات دیگه حتی حال نداره بش پیام بدم خستم. از خودم خسته م خیلی خسته خیلی خسته خیلی خسته. من از خودم خسته م. بیشتر از بقیه. از خودم خسته م که کل زندگیم شده فضای مجازی و تمام دوستام شدن اونا. اگه این ترم با فاطمه حریفی و زهرا و آنیتا صمیمی نمیشدم از این بدبخت تر بودم چون دوستام فققققط آدمای مجازی بودن.

ااز اینکه یاسمن هم دیگه حال نداره بام چت کنه خستم. از اینکه به محمدرضا پیام میدم خستم. از اینکه به محسن پیام میدم خستم. از اینکه وقتی چیزی بخوان میان سراغمم خستم. از اینکه شقایق میاد و من براش اهمیتی ندارم حتی وقتی بیس بار بهش گفتم بیا با هم بریم بیرون هم خسته م.

میدونم کار بشدت احمقانه ای بود ولی از گروه پریا و شقایق که خودم زدم لیو دادم. چون اهمیتی نداشت. کنکور دارن و وقت فک کردن به من نیست. پس اعصاب خودمو بیشتر خورد نکنم.

الان میخوام از یاسمن بپرسم براش دوست خوبی هستم یا نه. احمقانه ست سوالم ولی میخوام بپرسم.

به مهشید پیام دادم و گفتم از اینکه به آدما زیاد اهمیت میدم خسته م ولی از خودم خیلی خسته ترم.

با زینب سادات بحث کردم چون از دستش ناراحتم. چون براش خیلی اهمیت قاعلم و اون نه. چون من خیلی به حرفاش توجه میکنم چون خیلی برام مهمه ولی من نه.

من حسودم. شکاکم. تشنه توجهم. تنهام. عقده ای ام. عقده ازدواجم و این ازدواج نکردنمم بی توجهی میبینم.

دیگه سنم داره میره بالا و تفاوا سنیم با بچه هام زیاد خواهد شد و چقدر این موضوع رو دوست ندارم.

ازدواج زود راه حل نیست ولی اینکه پاسخی بشنوم خیلی میتونه بهم آرامش بده.

الان دیگه اشکام نمیان، به پهنای صورت گریه نمیکنم ولی از خودم به شدددت خستم. از اینکه هیچکی دیگه حال نداره حرفامو بشنوه خستم. از اینکه مشاورهه زنگ نمیزنه بم وقت بده خیلی خستم و از خودم خیلی خیلی خیلی خسته ترم.


دست میذارم روی شکمم، انگار که یه چیزی توش ت میخوره

خیالم راحته که بچه ای اون تو نیست چون امکان نداره که باشه،

تا بخاطر حبابای نفخه توی شکمم. رفتم دکتر و قطره داد، بعد از هر وعده غذایی ۳۰ قطره با قطره چکان که جمعا میشه نصف قاشق مربا خوری

ذهنم درگیر باباست

ذهنم درگیر خودمه

ذهنم درگیر ازدواجیه که میخوام بکنم و ترس از اینکه به بلوغش نرسیده باشم هنوز

ذهنم دریگر خودمه

درگیر مامان

مامان که انگار افسردگی گرفته، داره میگیره، از اینکه کتاب نمیخونه، خیاطی نمیکنه، همش استرس و نگرانیه وجودش

اوضاع جالبی نیست، حتی ماها که حقوق متوسطی داریم از وسطای ماه از جیب و از پس انداز میخوریم که الحمدلله واقعا قانعیم و شکر که اوضاع بدی نداریم ولی اونایی که ندارن چی؟ اونایی که حقوق خاصی ندارن چی؟ اونایی که کار ندارن چی؟

اگر موقع ازدواج کار نداشته باشی چی؟

اگه تو رشته م موفق نشم چی؟

چقدر اگر و اگه و اینجور بشه و اینجور نشه توی مغزم وول میخورن و نمیتونم کنترلشون کنم

اگر همسرم بهم تکیه نکنه چی؟ ازم بترسه و من تکیه گاه خوبی براش نباشم؟

اگر همسرم ازم خسته شه چی؟

اصلا مگه ما چندسالمونه؟

ولی برای ازدواج نکردن دیره

قطعا عاشق همیم

قطعا همدیگه رو میکشونیم بالا

قطعا لتسکنوا الیها میشیم

ولی اگر نشه چی؟

اگر دیر بشه؟

اگر نخواد چی؟

وای خدا چقدر اگه و اگر و این صحبتا

خدایا شکرت

شکرت که دارم تلاش میکنم توی کارم و رشته م موفق بشم و تو دستمو میگیری

راستی اگر موقع ازم خوشش نیومد چی؟ اگه بلد نبودم؟ اگر از اندامم خوشش نیومد؟

بیخیال دنیا بابا

عشقتونو کنید :)


بهم گفت تو نمیبینی خودتو ولی ما هر روز داریم میبینیم که روز به روز بیشتر داری میپوسی

گریه نمیکنم

باور نمیکنم

دارم نابود میشم

دارم پودر میشم

چرا نوبت روانشناس لامصب نمیرسه

بغل میخوام

گریه میخوام

حتی دستای تورو میخوام، حتی لب گرفتنامون، حتی آرامش پیش هم بودنمون

عزیز از دست دادم و نمیفهمن حالم دیگه حال نیست

دوست ها هرچقدم یه زمانی دوست باشن بعدش دیگه نیستن. بعد میفهمی برا پرکردن تنهاییشون باهات بودن و الان که تنها نیستن تو فراموش میشی

همینه دنیا

دیگه نمی صرفه دنیا

فردا سراغ من بیا.


توی این مدت با چند پسر حرف زدم؟ با چندتاشون صمیمی شدم؟ با چندتاشون سک*س چت داشتم؟ چندبار دیدم؟

خیلی.

برای چندتاشون افسوس خوردم؟

همه شون.

کامنش خیلی بام صمیمی شده، خیلی بهش وابسته شدم و خیلی خیلی بهش وابسته شدم متاسفانه.

بیشتر از دوماهه که باهم قرار گذاشتیم که بریم فلان شهر همدیگر رو ببینیم. چقدر ذوقش رو داشتم، چقدر توی ذهنم اتفاقات رو چیدم کنار هم. چقدر لذت بردم از این فکر ها.

میدانم اشتباه بود و اشتباه هست و خوب میدونم اگه تموم نکردم بخاطر تهدید هاش هم بوده ولی دروغ چرا؟ دوست داشتم در آغوش کشیده بشم. دستش رو بگیرم. بوسیده بشم، ببوسم.

ولی کتسل شد. خدا خواست نه؟

کنسل شد ولی.

و من خیلی غمگینم. غمگین ترین حالتی که میشود آدم داشته باشه. غمگینم چون حتی نمیتونم داد بزنم که چرا اینکار رو داری میکنی. ولی میخندم، چیزی نمیگم و رد میشم.

کی واقعا میدونست من چقدر منتظر این سفرم؟

کی واقعا میدونست هر لحظه ش حضورش رو تصور میکردم کنار خودم؟

خدایا من چقدر خبط و خطا میکنم و چیزی نمیگی

تو چقدر خوبی. چقدر خوبی.

خدا نکنه انقد معیوب بشم که بیفتم توی ضایعات ها خدا.

خدایا خسته شدم از خودم. باشه؟


حس میکنم خیلی دارم عاشقت میشم.

نمیدونم شاید بعد از خوندن پست های دندون پزشکه شایدم نه. ولی واقعا دلم میخوادت خیلی زیاد. دوست نداشتم از رابطه دندون پزشک و ام اچ بخونم. انقدر دلبری کنن مثلا

من از ام اچ خوشم میاد بخاطر آدم جالب بودنش، و خب خوشگلم هست:)) دندون پزشک ام خوشگله، نیس؟

من خیلی ذوق کردم گفتی ما سه تا رفیقیم،

خیلی ذوق کردم گفتی منم با تو.

دیشب باز هم منو جلو خودت لال کردی. من میترسم. از آینده م خیلی میترسم. از الطیبون لطیبات. من طیب نیستم عزیزم و میترسم.

از اینکه گفتی من شیطنتی نکردم، دارم مسیر مستقیم رو میرم ذوق کردم.

حس میکنم خیلی دوستت دارم

از بالا اومدن سنم میترسم. من میترسم که داره هی به سنم اضافه میشه و خب هیچی به هیچی.

من دوستت دارم

خیلی زیاد حس میکنم.

از دیشب وقتی فکر میکنم به اینکه گفتی من مشغله م زیادتره سعی کردم درکت کنم. به نظرم دارم درکت میکنم

ولی دلم میخواد وقتی خواب بد میبینم وقتی میپرم از خوابم بت زنگ بزنم و بشنوی منو.

ولی خب واقعا هم دلم نمیاد

مثلا امشب تا خود یازده و نیم سر کار بودی و معلومه الان غش کردی ولی خب دلم میخوادت دیگه.

خیلی صداتو نشنیدم

کاش اگه قراره مال هم باشیم، زودتر بیای، زودتر سرمو بذارم رو سینه ت، زودار لمست کنم.

من دوستت دارم.

هیچکدوم از دوستات نمیفهمن، ما همه اونا رو میفهمیم.

من دوستت دارم عزیزم و امیدوارم بتونیم مال هم باشیم، رسمی.


امشب ح ح بهم گفت هیچی نمیشی

گفت نمیخوای بشی، نمیتونی حتی

گفت لابد اولویتات فرق  داره

و خیلی حرف های دیگه.

بچه جون! اون حرفاش انگیزشی بود ولی تو چرا به خودت نمیای ها؟؟؟

چرا به خودت نمیای؟

کی میخوای شروع کنی پس؟

خستم کردی

شروع کن دیگه

همش غر همش ناله همش بهونه

نمیخوای واقعا که اینکار رو کنی وگرنه میکردی.

اگه بخوای میتونی بچه جون

دارم والد حمایتگر طور بات برخورد میکنم میفهمی؟؟؟

لطفا شروع کن

لطفا

لطفا

التماست میکنم به خودت بیا.

به خودت بیا لطفا.


حس میکنم خیلی دارم عاشقت میشم.

نمیدونم شاید بعد از خوندن پست های دندون پزشکه شایدم نه. ولی واقعا دلم میخوادت خیلی زیاد. دوست نداشتم از رابطه دندون پزشک و ام اچ بخونم. انقدر دلبری کنن مثلا

من از ام اچ خوشم میاد بخاطر آدم جالب بودنش، و خب خوشگلم هست:)) دندون پزشک ام خوشگله، نیس؟

من خیلی ذوق کردم گفتی ما سه تا رفیقیم،

خیلی ذوق کردم گفتی منم با تو.

دیشب باز هم منو جلو خودت لال کردی. من میترسم. از آینده م خیلی میترسم. از الطیبون لطیبات. من طیب نیستم عزیزم و میترسم.

از اینکه گفتی من شیطنتی نکردم، دارم مسیر مستقیم رو میرم ذوق کردم.

حس میکنم خیلی دوستت دارم

از بالا اومدن سنم میترسم. من میترسم که داره هی به سنم اضافه میشه و خب هیچی به هیچی.

من دوستت دارم

خیلی زیاد حس میکنم.

از دیشب وقتی فکر میکنم به اینکه گفتی من مشغله م زیادتره سعی کردم درکت کنم. به نظرم دارم درکت میکنم

ولی دلم میخواد وقتی خواب بد میبینم وقتی میپرم از خوابم بت زنگ بزنم و بشنوی منو.

ولی خب واقعا هم دلم نمیاد

مثلا امشب تا خود یازده و نیم سر کار بودی و معلومه الان غش کردی ولی خب دلم میخوادت دیگه.

خیلی صداتو نشنیدم

کاش اگه قراره مال هم باشیم، زودتر بیای، زودتر سرمو بذارم رو سینه ت، زودار لمست کنم.

من دوستت دارم.

هیچکدوم از دوستات نمیفهمن، ما همه اونا رو میفهمیم.

من دوستت دارم عزیزم و امیدوارم بتونیم مال هم باشیم، رسمی.

 

 

یکی از شب های آخر اسفند98، توسط من همه چیز تمام شد.

الحمدلله.


هر چیزی که میشه به تو میرسم، به دست هات، به لب هات، به آغوشت.

به کنار هم نشستن ها، به گوشواره گوش کردن ها.

چقدر دلم تنگ شده و چقدر فقط تو موندی توی این ذهن من.

دیگه یادم نمیاد لحظه هارو، خندیدن هامون رو، واکنش هامون رو. دیگه یادم نمیاد باهم چه شکلی بودیم.

دوستت دارم؟ نه.

دارم ولی نه اون شکلی. ولی تو از ذهنم نمیری بیرون. اصلا.

دیگه خیلی لحظه هارو یادم نمیاد ولی تو هنوز از ذهنم نرفتی.


از خودم خسته م.

دلم گرفته.

فکر میکنم به م.ح.ز علاقه مند شدم ولی نمیدونم.

دو روزه خودش پیام نداده و وقتی میگه بعدا میبینمت نمیاد. فکر کنم باید دل بکشم.

مثل ح.ح.

چقدر بدم میاد از خودم، چقدر بدم میاد.

این روزها بیشتر میخوابم. که قبلش تو خیالم باشم.

ته همه شون، از خودم بدم میاد.

همین.


فروردین همه‌ش م.ح.ز حضور داشت

آلبرت برگشت و حرف میزدیم و کمک و راهنمایی

فروردین بیشتر به خواب گذاشت

فروردین به فیلم دیدن گذشت

فروردین به حدودی کتاب خوندن گذشت.

فروردین شروع شد به شروع فوتوشاپ

فروردین شروع شد به دیجیتال مارکتینگ

فروردین گذشت به شروع سخر خیزی و چه شیرین بود.

فروردین گذشت به درس های آنلاین،

فایل های زیاد مجازی

فروردین بیشتر صحبت با محمدرضا و آلبرت بود و بد هم نبود

فروردین شروع شد به تولد موضوع پروژه طراحی ایجاد.

فروردینِ استراحت بود بیشتر.

الحمدلله.

 


امروز قرار بود رییسم باهام صحبت کنه. از قبلش میدونستم و خب استرس خیلی زیادی رو مدتی تحمل میکردم به شکلی که به قنادباشی و م.ح.ز مدام میگفتم. استرس تا حدی بود که حتی ضربان رگ گردنم هم خیلی تند میزد و حالا قلبم هم باید توی دهنم میامد.

کار هارو کردم و رفتم پیش آقای رییس که ببینیم چی شده و شروع کردیم به صحبت و گفت که پیشنهاد و انتقادت برای شرکت چیه و خودت چیکارا میخوای بکنی و درباره نحوه مدیریت ما نظرت چیه؟

منم حرف تولید محتوا رو پیش کشیدم و باورش سخت بود ولی تولیدمحتوای شرکت مسعولیتش از روی دوشم برداشته شده و همگی با هم پست میذاریم.

صحبت شد درباره اینکه چه کارهایی باید بکنم. یک جور کار کارمندی و دفتری البته با فکر و خب توی هر کاری میتونی خلاقیت اضافه کنی و امیدوارم این اتفاق بیفته.

تمام حوزه های کاری شرکت. هر کسی کمکی خواست و هرکسی کار زیادی داشت.

اقای رییس گفت که خیلی باعث پیشرفت میشه و امیدوارم بتونم خوب از پسش بربیام و امیدوارم منجر به برنامه ریز شدنم و روی برنامه کار کردنم بشه.

شروع این اتفاق از 8 اردی بهشت 1399 هست و امیدوارم 5سال آینده خودم رو در هیات مدیره شرکت ببینم.

 

و در آخر، خدایا من جز دستان پر مهر تو چیزی ندارم. رهایم مکن.


دوست دارم بنویسم.

از همه چیز.

انگار نوشتنه که به ذهنم نظم میده.

ولی نه برنامه ای دارم و نه برنامه ای میریزم.

تصمیم گرفتم تا 15 ماه رمضون تو کانالم حرف نزنم تا ببینم حرف نزدن چجوریاست.

شاید اصلا دلیلی شد هر شب بیام و اینجا بنویسم، ها؟!

به هر حال میخوام ببینم طعم ننوشتن و حرف نزدن های مدام توی کانال چجوریاست.

دارم کتاب خودت باش دختر رو میخونم و حس میکنم دارم ازش چیزهایی یاد میگیرم.

امروز بعد از دو ماه و چند روز دارم میرم سرکار و قراره رییسم باهام صحبت کنه و من یک هفته ست که از استرس ضربان قلبم زیاد شده.

پروژه طراحی ایجادم رو با موضوع جذابی شروع کردم که امیدوارم انجامش بدم در نهایت.

باید از من یاس و حرف هایی که توی خونه زد بنویسم و خب شاید این ها همه باعث بشن که من نوشتن رو شروع کنم.

 

فعلا عرضی نیست.


صدای رعد و برق آمد، خوشحال شدم. 

باران زد، ذوق کردم. دستم را بردم زیر آسمانِ خدا، از لمس قطره های باران و آن سردی مطلوبش لبخند نشست روی لب هایم.

" خدایا عاقبت بخیرم کن" چند سالی هست که این دعای اصلی من شده. شاید بعد از آن آرزوی قبل از فوت کردن شمع تولد سال 96. آن که هنوز هم با حسرت از این آرزو مدام میگویم چیت کم بود که این آرزو را کردی؟ که آرزو کردم: خدایا دوربین بخرم. و خدا آن آرزوی کوچک را چند روز بعدش به من رساند. بابا راضی شد و دوربین خریدیم.

داشتم از حرف های زیر بارانم میگفتم؟

داشتم می گفتم که: خدایا عاقبت بخیرم کن. گناهانمون بریز، آبرومون مریز (با همون لحن باباجون.)

این را هم گفتم که: خدایا امیدوارم سال دیگه با همسرم این روزها را بگذرانیم. خسته شدم از این وضعیت؟ گاهی.

بزرگ شدم که همچین چیزی بخواهم؟ از نظر سنی بله ولی رشد بلوغی؟! فکر نکنم.

دیشب باباجون گفت ان شاالله که خوشبخت بشی ولی وقتی فکر میکنم قراره از این خونه بری اصلا نمیدونم چجوری باید دووم آورد و بعد چشم های خوشگلش قرمز شد، اشکی شد.

آخ از قشنگی چشم های باباجون. عسلی هایِ کوچک من.

واقعا من خودم چجوری میتوانم از خانه ی همیشه امن پدری به خانه ای بروم که همه ی مسئولیت های خانه با تو میشود و کنار آن باید مامان بابا را کمتر و کمتر ببینی.

ولی خدای من، تو بزرگتری از تمام چیزهایی که من با این چشم ها دیدم و تو بزرگتری از تمام چیزی که به فکر من میاد.

 

داشت باران میزد، هوا خوب بود و بعد از ماه ها که دوست داشتم این کار را کنم، چادر بنفشم را دور سرم پیچاندم، پتو میافرتی را برداشتم و انداختم کفِ بالکن کوچکمان، لپ تاپم را گذاشتم روی پاهای دراز شده ام و دارم تایپ میکنم.

خدای خوبِ من، خدای عزیزم چگونه میتوانم این علاقه ای که به تو دارم و اپسیلونی ست در برابر عشقی که تو به من داری و من هیچوقت درکش نمیکنم را بیشتر کنم؟

خدایا من میترسم فقط، از زیاد شدن سن عددی و از بزرگ نشدن سن مغزی.

خدایا ما را بزرگ کن، روح مارا بزرگ کن و به ما بفهمان که جز خواست، تو چیزی نخواهیم.

دوستت دارم خداجونم.

 

پ.ن 1: عنوان از مداحی محمدحسین پویانفر است که الان دارد کنارم پخش میشود.

پ.ن 2: میخواهم بالاخره از فیلم آن اتفاق شیراز بنویسم، انتشارش دهم در اینستاگرام، پیج شخصیم، شاید.

پ.ن 3: کُلُهُ یقینا خیر.


از سرکار نگم، روز های روتین کارمندی و پروژه ها. کرونا اذیتی نمیکه به ما ولی بازم نگرانی هست و من بیشترین نگرانی م برای خانواده ست.

امروز عصر با من یاس رفتیم کتابفروشی و بعد من یاس گفت بالاخره ح.ح بهش ابراز علاقه کرده و علنا گفته دوستت دارم.

من؟! ذوق تمام بودم.

جیغ میزدم، ذوق کرده بودم و حتی به خودم اجازه نمیدادم به فکرم بیاد که چقدر یه زمانی بی تاب و بی قرار ح.ح بودم.

این هارو اینجا مینویسم که کسی نخونه وگرنه که، وای بر من.

یک روزهایی از شدت بی تابی به ناشناس یکی پناه میبردم و مدام بی تابی میکردم. مدام ازش صحبت میکردم. مدام میگفتم دوستش دارم و اگر اون ناشناس نبود ممکن بود که اتفاق خوبی رخ نده. مثل اتفاقی که برای منص افتاد و حالا شده از نگرانی هاشون.

من بی تاب بودم ولی بروز نمیدادم.

من هر لحظه فکر پیاماش بودم، من هر شب سرم رو میاوردم بالا تا ماه رو ببینم.

من برای طلوع نرفتم و بعد فهمیدم من یاس رو برده.

از من خواست که برم ولی نرفتم.

چرا دارم این هارو میگم؟ که بفهمونم ممکنه به جای من یاس تو بوده باشی؟ خجالت بکش. خجالت بکش.

حرف های من یاس را بخاطر بیار، حرف هایی که نشسته بود روی تختت و داشت به تو میگفت. از قسمت هم بودن. از ابراز علاقه طرف. از دوستی ای که بخاطر جنس مخالف خراب نشود.

و تو چقدر حرف هاش رو قبول داشتی. چقدر میخواستی انقدر بزرگ ببینی، بی حسادت، بی حساس شدن.

من واقعا ذوق کردم. توی خیابان جیغ میزدم از خوشحالی و قیافه مثلا با مزه در میاوردم.

خوشحال بودم که اگر زوجی تشکیل بشه قراره زوج دوست خوب داشته باشم.

خدایا، من ازت ممنونم، که مهرش را کم کم از دلم انداختی، اون بی تابی هارا کم و کم تر کردی و خدایا اگر تو نبودی من چجوری دوام میاوردم توی این دنیا و توی تمام اتفاق هایی که کوچک ترینم توشون.

خدایا من ازت ممنونم که تو خدای منی و من کوچیک ترین بنده تو ام.

هر وقت به ذهنم میرسه که بدتر از من هم هست، مدام و مدام افسوس میخورم از کوچک بودن روحم و از ناآگاهی هام. که ای انسان برای چه به خودت مغرور میشی؟ تویی که چیزی توی آستینت نداری.

خدایا من خوشحالم که تو هستی و تو خدای منی و الحمدلله که محبت اهل بیت توی دلم افتاده و انداختی و نگاهم کردن و محبت انداختن خودشون.

تو بزرگترینی و من کوچیک ترین رو ببخش خداجان.


عین.ر ازدواج کرد،

آدمی که باهاش زیر یک سقف زندگی کردم، آدمی که توسطش بارها در آغوش گرفته شدم.

آدمی که ازم لب گرفته، بوسه ها رد و بدل شده بینمون و در آغوشش خوابم برده.

عین.ر ازدواج کرد و من دیشب داشتم میلرزیدم، از خودم و کارهای خودم. از اینکه دل بستم، به اشتباه و چیزهایی رو از دست دادم، از خودم و عمرم و زندگیم و اون هم به اشتباه و هر روز نابود تر از قبلم میکنه.

من تماما براش آرزوی خوشختی دارم. خیلی واقعا ولی حالا باید تمام خیال هام رو، تمام مرور خاطراتم رو بذارم کنار، چون اون دیگه برای من نیست، دیگه خاطرات منحصر به فرد با من نداره و حالا داره با فرد دیگری خاطرات میسازه.

دیگه نمیدونم چی باید بگم و چی باید بنویسم ولی میدونم که دیگه باید تمام کنم، باید بگذارم کنار، تمام خاطرات رو و تمام اتفاقات رو.

حالا، باید اون حس گریه ی شدید و های های توی آغوش عین.ر ، توی فرودگاه شیراز رو که گاهی واقعا اون حس رو نیاز دارم رو بگذارم کنار و آه خدای من چقدر سخت و من میدونم این سختی ها تقصر خودمه و میدونم باید طی بشه.

خدایا، خدای من، من خیلی اشتباه کردم و خیلی دارم اشتباه میکنم و خدای من، من، دیگه نمیتونم خودم رو این شکلی تحمل کنم و خدایا و من نمیتونم خودم رو تغییر بدم خدای من.

خدای من، من نمیدونم چند سال بعد، چه فردی در برابر من قرار میگیره و قراره بشه شریک زندگی من و بشه آرامش من ولی لطفا و لطفا و لطفا خودت مراقبم باش. خدایا من نمیدونم که میتونم سختی ها رو تحمل کنم و غر نزنم ولی خدایا من رو با خانوادم، انتخابم، با شریک زندگیم و فرزندانم امتحان نکن.

خدایا من نگران از دست دادن زمانم هستم، پس لطفا من رو هل بده.

دوستت دارم عزیزم، دوستت دارم خدای عزیزم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها